دست های خالی

 

روزگاری شکسته ای بودم، که زِ فریاد سینه‌ام پر بود
دست‌هایم همیشه خالی بود، مثل هر روز نام آجر بود
پای من بی اراده راه افتاد، گفتم آقا سلام، اشکم ریخت
دست هایم به سینه ام آمد، با همین احترام اشکم ریخت

 

مصطفی صابر خراسانی