تو که می تــوانی بمانی بمان
عزیزم تو خیــلی جـوانی بمان
تو هم مثل من نیمه جـانی بمان
زمــین گـیر من،آســمانی،بمان
اگر می شـود می توانی بـمان
تو نـیلوفرانه تـریـن یاس شـهر
وجود تو کانون احـساس شهر
دعا گوی هر قـدر نشناس شهر
نکش دست از دست دستاس شهر
نباشـی، چـه آبی چه نانـی بمان
چه شد با علی همسفر ماندنت
چه شـد ماجرای سـپر ماندنـت
چه شد پـای حـرف پـدر ماندنـت
پس از غـصه ی پشـت در ماندنت
نـدارد علــی هـمزبانی بمــان
برای علی بی تو بـد میشود
بدون تو غم بی عـدد میشود
نرو که غــرورم لــگــد میشود
و این سـقف،سـنگ لحدمیشود
تو باید غــمم را بدانــی بمــان
چرا اشــک را آبـرو میکــنی
چرا چــادرت را رفـو میکـــنی
چرا اسـتخوان درگـلو میکــنی
چرامـــرگ را آرزو میکـــــنی
چه کم دارد این زنــدگانی بمان
مادر از پیچ کوچه تا رد شد
ایستا د و کمی مُرَدَد شد
سرد شد دست گرم و پُر مهرش
آسمان تیره شد,هوا بد شد
يک یهودی مست گردَنه گیر
همچو کوهی مقابلش سد شد
چند گامی عقب عقب برگشت
ناگهان حال مادرم بد شد
دست دیوار کوچه پَرتَش کرد
منحرف از مسیر و مقصد شد
چادرش را سرش کشیدم زود
ناله هایش زیاده از حد شد
ماجرای فدک گرفتن ما
تا ابد روضه ای زبانزد شد
مصطفی صابر خراسانی